خوابی که با آزادی تعبیر شد

گفتم: “چرا دستت را از من بر نمی داری ، بگذار هر طور شده بمیرم.” من با تو کاری ندارم. عبد میر دست در جیب کرد و گفت: “بیا ، این صفحه آزادی.”

به گزارش تیتر اول ، محمد میرزا کوچک از آزادگان دوران دفاع مقدس است که اسارت خود را در اردوگاه “16 تکریت” عراق گذراند. با نزدیک شدن به سالروز بازگشت تعطیلات ، خاطرات آزاده محمد میرزا کوچک را منتشر کرده ایم که در ادامه می خوانید.

“من در آخرین روزهای زندانم یک بیماری بسیار جدی داشتم و تحت درمان قرار گرفتم. اسهال خونی هم داشتم. سپس روده و معده ام را آلوده کرد. من خیلی مریض بودم. مدتی در بیمارستان بودم. چند ماه پس از آزادی در انبار اردوگاه بودم. یک شب در خواب دیدم که پدرم خدا رحمت کند او که به اردوگاه آمده بود. پسری به نام حسین انتظامت در اردوگاه بود. او در خواب به من گفت بیا ، سیدعبدالامیر نقشه دارد.

با آن سرباز به اتاق رفتیم. به محض ورود دو تخت را دیدم. پدرم روی یک تخت و عبدالامیر روی تخت دیگر نشست. من گفتم: “چرا دستم را از سرم بر نمی داری ، بگذار هر طور شده بمیرم.” من با تو کاری ندارم. عبد میر دست در جیب کرد و گفت: “بیا ، این صفحه آزادی.” به کامبیزام که دوست من بود گفت: “کامبیز ، من به تو قول دادم که یک ماه دیگر به ایران می رویم.” کامبیز با خنده گفت: “بخواب ، تو خواب می بینی.”

آن شب ، مگر اینکه صبح داشتم ، تمام صحنه های خواب جلوی چشمانم ظاهر شد! صبح روز بعد به ما گفتند: “صدام حسین می خواهد پیام مهمی ارسال کند.” همه به جز من ، کامبیزیا و جلال ، که هنوز در حال راه رفتن بودند ، به اردو رفتند. بعد از اصرار کامبیزیا به داخل رفتیم. پیام صدام خوانده شد. بچه ها به تلویزیون میخکوب شده بودند و پلک نمی زدند. بوی تعبیر خواب من خیلی زود همه جا پخش شد. مبادله ما شبانه انجام شد ، ما به ایران بازگشتیم.

انتهای پیام

دکمه بازگشت به بالا