ماه آنلاین برای کودکان مهاجر بوی مدرسه میدهد؟
دو هفته تا آغاز فصل پاییز و آغاز سال تحصیلی جدید باقی مانده است، اما هنوز تکلیف بسیاری از دانش آموزان افغانستانی مشخص نشده است، آیا بالاخره می توانند به مکتب بروند یا خیر؟ حمید بوولی، روزنامه نگار و معلمی که با بسیاری از کودکان و نوجوانان افغانستانی کار می کند، از غم و اندوه و انتظار کودکان افغان در مدرسه به تیتر اول گفت.
ایسناپلاس – حمید بوولی: فریده و معصومه با هم به دنیا آمدند. قرار بود با هم به دنیا بیایند، اما معصومه یک ماه زودتر آمد. خانواده فریده وسط کوچه نشسته بودند و خانواده معصومه سر کوچه. اما مادرانشان در یک مجلس نماز خانه با هم آشنا شدند. مجلس مذهبی که هر ساله در یکی از خانه های این خیابان برپا می شد. محله مهاجرانی بود و هرجا پرچم امام حسین (ع) برافراشته بود، ایرانی و افغانی زیر پرچم بودند.
مادر معصومه اول فهمید. زنان افغان معمولا همه چیز را می دانند. چند ماهه به مادر فریده نگفت؟ و او خندید و گفت که هنوز راه زیادی در پیش دارد و بعد سرشان را گرم کردند و فهمیدند که هر دو هنوز راه زیادی در پیش دارند و با هم دوست شدند و رفت و آمد کردند تا جایی که حتی با هم برای خرید لباس رفتند. چیزهایی برای نوزادشان با این تفاوت که معلوم بود مادر فریده در انتظار دختر است و معصومه اعتقادی به تعیین جنسیت ندارد. هر چی خدا بخواد گفت و مامان فریده گفت کاش خدا پسر میخواد و مثل همیشه خندید.
وقتی یک دختر ایرانی و یک دختر افغان را با هم می دوشند!
آن شب که مادر معصومه مریض بود ابتدا با مادر فریده تماس گرفت و فریده به او دلداری داد که خواهرش یک ماه دیگر زنده است. نگران نباش. اما درد مادر معصومه را رها نکرد و شوهرش که شبانه روز کار می کرد و مدام کار می کرد، خودش را به خانه رساند و راهی بیمارستان شد.
سه روز بعد مادر فرید خانه معصومه و مادرش را تمیز کرد و اسفند دود کرد و منتظر آمد تا مادر معصومه و فرزندش بیایند. رسیدند و مادر معصومه به مادر فریده گفت که این خواهر عجله دارد. مال شما هنوز جابجا نشده؟
یک ماه بعد فریده هم رسید. اما مادر فریده شیر نداشت و مادر معصومه وقتی متوجه شد فریده و مادرش یک پا در آنجا دارند و فریده ایرانی و معصومه افغان دوشیزه شدند و آنقدر با هم بودند که زندگیشان به هم گره خورد. آنها با هم بزرگ شدند. فریده ابتدا کوچکتر بود و لباس معصومه به سرعت به او رسید. کمی بعد بزرگتر شد و در سالهای بعد لباسش به فریده رسید. به محض به دنیا آمدن بچه ها، مادران کارگاه خیاطی پیدا کردند و مشغول شدند. خوب بود بچه هایت را هم با خودت بیاوری. اما کم کم بچه ها یاد گرفتند به هم بچسبند و از هم مراقبت کنند. بیشتر آنها در خانه فریده ماندند، جایی که صاحب خانه گرم و حواسش به سر و صداهای داخل خانه بود.
معصومه هستی یا فریده؟
بعد از مدتی معصومه و فرید نتوانستند از هم جدا شوند. مادر معصومه گفت شیر خورده اند و سرنوشتشان به هم گره خورده است. مادر فریده چیزی نگفت، اما وقتی با دستانشان بازی می کردند و او از پنجره بیرون را نگاه می کرد، لذت می برد.
بچه های محل همیشه اسمشان را قاطی می کردند، تو معصومه یا فریده بودی و بچه ها هم سر کارشان می گذاشتند و هر روز همین را می گفتند.
بچه ها بزرگ شدند و خانواده ها بیشتر به هم وابسته شدند. یک سال تصمیم گرفتند با هم به زیارت امام رضا برسند که مادر معصومه همان شب به دنیا آمدن حضرت معصومه قول داده بود. بلیت اتوبوس خریدند و سوار شدند. در میانه راه، ساعات اولیه صبح، مأموری آمد و یکی یکی چهره ها را بررسی کرد و پدر معصومه را با خود برد. مادر معصومه آهسته ناله کرد و پدر فریده گیج از جا پرید و به دنبال آنها رفت و نیم ساعتی بود که هر دو آمدند و هر چه اصرار کردند چیزی نگفتند و گفتند کسی نباید. دوباره در مورد آن صحبت کنید
وقتی فریده تنها به مدرسه رفت!
معصومه و فریده قد بلندتر و بزرگتر شدند. در مسجد کلاس قرآن و نقاشی بود و رفت و آمد داشتند. عصرها به تنها پارک محله که شبیه پارکی بود می رفتند و بازی می کردند. عصرها پای تور نهال می نشستند. شب قبل از خواب با هزار مشکل از هم جدا شدند تا فردا دوباره با هم بودند
از عید امسال که 13 به حرم امام رفتند، طبق رسم بسیاری از افغان های مقیم تهران که می گویند فقط اینجا آرامش داریم. فریده و معصومه دیگر صلح نکردند. پدرها برایشان یک کیف مدرسه خریده بودند و به آنها گفته بودند که امسال به مدرسه می روند. بچه ها هیجان زده بودند و بالا و پایین می پریدند.
در اواخر اردیبهشت، پدر فریده دختر را در تنها مدرسه ابتدایی محل ثبت نام کرد. با هم رفته بودند اما به پدر معصومه گفتند باید منتظر بخشنامه باشید و هنوز بخشنامه نیامده است. قلب معصومه کمی فرو رفت؛ فریده فهمید و با روش هایی که استادش بود سریع حواس معصومه را پرت کرد و معصومه هم تشویق کرد. پدر و مادر معصومه هفته ای یک بار به مدرسه سر می زدند و معاون مدرسه جواب نمی داد و می گفت شرمنده ام. تا اجازه نگیریم نمی توانیم. پدر فریده که بیشتر حواسش به اخبار بود، پرسید که آیا مدیر گفته است که همه افغان ها باید ثبت نام کنند و معاون رئیس جمهور، مدیر و معلم پاسخی ندادند. اما پدر معصومه چیزی نگفت. سرش را پایین انداخت و بیرون آمد. تابستان که رسید کمی نگران شدند.
اتفاقی که در آن سه ماه برای معصومه و فرید و مادرانشان افتاد، قابل ذکر نیست. بچه ها پژمرده و بی مزه و بی امید به آینده و مادران ناراحت و نگران و نگران و پدرها شرمنده و عصبانی هستند چون کاری از دستشان بر نمی آید.
معصومه و فریده نمی دانند ایران و افغانستان یعنی چه؟
اکنون دو هفته تا شهردار باقی مانده است. هفته پیش طبق معمول به خانه معصومه سر زدم. برادرش شاگرد من بود و هر از چند گاهی با خانواده شاگردانم سر می زنم. معصومه و فرید را آنجا دیدم و مادر معصومه این ماجرا را برایم تعریف کرد و از من خواست که با هر دوی آنها صحبت کنم. این و آن را امتحان کرد و در نهایت با آنها گفتگو کرد. معصومه و فریده نمی فهمند حمایت تحصیلی به چه صورت است؟ و دفتر ضمانت کجاست؟ و اداره اتباع چگونه است؟ آنها نمی دانند منظور ما از ایرانی و افغان چیست؟ آنها نمی دانند چگونه ممکن است که هر دو در همه چیز اینقدر یکسان هستند و حالا یکی را به مدرسه می فرستند و دیگری را نه. آیا آنها نمی فهمند طلاق یعنی چه؟ و حتی نمی خواهند به آن فکر کنند. آنها در خیال خود چنین روزی را تصور نمی کردند. از رویاهایشان گفتند که قرار است هر دو پزشک شوند تا معصومه بزرگ که پا درد دارد و پدربزرگ فریده که کمر درد دارد درمان کنند.
خسته و کوفته بیرون آمدم و بعد فکر کردم که حکایت معصومه و فریده داستان تاریخ ما ایرانی ها و افغان ها نیست؟
اثر انگشت کارگران ایرانی و افغانی روی هر خشت این شهر پیدا می شود
ما با هم زندگی می کردیم. ما با هم انقلاب کردیم. ما با هم جنگیدیم و شهدا و جانبازان ایران و افغانستان را دادیم. بعد جنگ تمام شد و ما به زمین ها و ساختمان ها برگشتیم و نوبت به ساخت و ساز رسید و اثر انگشت کارگران ایرانی و افغانی روی هر خشت این شهر پیدا می شود. با هم کار کردیم و لقمه ای از نان روی میزمان خوردیم. ما یک تاریخ و خاطره مشترک پیدا کردیم. همه چیز از کوچکترین چیزها حتی با هم به جام جهانی رفتیم. با هم به آمریکا گل زدیم و جشن گرفتیم. طعم تلخ تحریم ها و فشار دلار استکباری را با هم چشیدیم. وقتی وضعیت اقتصادی بد است، همه ما آسیب می بینیم. اگر سیل بیاید همه ما را خواهد برد. زلزله همه خانه های ما را ویران کرد. آوار پلاسکو بر روی یک کارگر افغان افتاد و آنها به طور ناشناس در آنجا دفن شدند. در شادی و غم ما مردم ایران و افغانستان شریک بودند و حالا که می خواهیم با هم درس بخوانیم نمی گذارند. آنها فرزندان ما را از ادامه راه صمیمیت و همبستگی باز داشته اند. ما تنها بودیم و می خواستیم تنها بمانیم. اما اکنون معلوم نیست این داستان چگونه به پایان می رسد. ما را راه ندادند و ما را از هم جدا کردند و کودک افغان را در کوچه و خیابان رها کردند و جایی را بستند که این صمیمیت تبلور پیدا کند و تحقق این صمیمیت و مسیر آینده شادی مشترک ما. نقشه برداری کردند و گفتند به نصف شما اجازه نمی دهیم. قطعاً آنها مسئول عواقب آن خواهند بود.
دو هفته مونده آیا بالاخره متوجه شدیم که سرنوشت آینده جامعه، فرهنگ و تمدن را رقم می زنیم؟
انتهای پیام