جواد ظریف و آبی که در خوابگه مورچگان ریخت
او پیش تر در مقدمه اش از امکان ها و آرزوها سخن گفته بود. سخنی که مثل همیشه برای آنان که تصمیم گرفته بودند حرف درست را فهم نکنند فهم نشده بود و این بهانه را دست آنان داده بود تا همان اتهامات همیشگی را تکرار کنند. خودشان را در مقام یک انقلابی متعهد سازش ناپذیر در مقابل عوامل سلطه بنشانند و در عوض ظریف را سازشکار و خائن به آرمان های بلند انقلابی بخوانند. البته که دیر زمانی است این شعارهای نخ نما کارکرد خود را از دست داده و کیست که نداند این حرف ها بیش از آن که ریشه در واقعیت داشته باشد دکان و دستگاه کاسبی است و به قول دوست شاعرم:
هر که را شغلی است در عالم
شغل بعضی ها مسلمانی است
و اما آن چه جواد ظریف با عنوان آرزوها و امکان ها گفته است همه آن چیزی است که باید می گفت. آن ها که اندکی اهل خواندن و فهم و درنگ و تامل اند، خوب می دانند معنی این سخنان را و اگر نبود بیم کج فهمی ها و نافهمی ها در این روزگار تنگ حوصله، به گمانم حتی نیاز به تفصیل هم نبود اما جواد ظریف برای اتمام حجت و پاسخ به تاریخ، خود را موظف دانست جزئیات را نیز توضیح دهد. تا هم دوستان بدانند چه بر سر تاریخ این سرزمین رفته است و هم دشمنان بدانند سکوت همیشه علامت چیزی در چنته نداشتن نیست و بهتر است بی پروایی را از حد نگذرانند و پای در هر بیشه ای مگذارند که شاید پلنگ خفته باشد.
هیچ شکی نیست که آینده را آرزوهای بزرگ می سازند و ملتی که تهی از آرزو باشد هیچ حرفی برای گفتن ندارد. وقتی آن انقلابی آرژانتینی می گفت: واقع بین باش، غیرممکن را بخواه. سخن متناقض نمی گفت. او خوب می دانست همه خواستن ها غیر ممکن است اما باید خواست تا محقق شود. آن ها که حق رای را برای همگان می خواستند، آن ها که لغو برده داری را طلب می کردند،آن ها که نابودی آپارتاید را فریاد می زدند، در روزگاران خود امری غیرممکن را می خواستند اما واقع بین بودند و می دانستند آن طلب و آرزو حق طبیعی آن هاست و باید در عالم واقع محقق شود. آرزو بود اما محقق شد. محمد جواد ظریف اتفاقا از آن دسته آدم هایی است که خوب معنی آرزو را می فهمد. از همان جوانی هم می فهمید. از همان روزی که با دیگر جوانان برای براندازی رژیمی با ساختار سلطنتی همراه شد. از همان روزی که عزمش را جزم کرد تا زبان دیپلماسی را بفهمد. از همان وقتی که خودش را هم سنگ ابرقدرت های جهانی می دید تا بتواند برای حقوق حقه این مردم کاری از پیش ببرد. اما این را هم خوب می فهمید که آرزو با توهم آن هم به معنای مبتذل و امروزی اش خیلی فرق دارد.
ایران را به یک قدرت اقتصادی و فرهنگی و سیاسی و نظامی بدل کردن با از بین بردن یک کشور فرق دارد. عظمت و شکوه را به ایران برگرداندن با حسینیه کردن کاخ سفید فرق دارد. این ها آرزو نیست. این ها توهم مشتی هپروتی است که نه درکی از آرزو دارند و نه فهمی از امکان. ژاژ می خایند و کاسبی می کنند و هزینه اش را این ملت بدبخت پرداخت می کند. مهمل می بافند و تاوانش را آن بیمار سرطانی که از پرداخت هزینه درمانش عاجز است می دهد. حرف مفت می زنند و در عوض کمر میلیون ها مستاجر زیر بار اجاره خانه می شکند. بله، آرزو امر مقدسی است و افق پیش روی یک ملت را روشن می کند اما توهمات شکم سیرانه و افیون زده، ملتی را به خاک و خاکستر می نشاند.
محمد جواد ظریف علاوه بر درک درست از آرزو از امکان هایش نیز فهمی دقیق داشت. هم امکان های شخص خودش را خوب فهم می کرد و هم امکان های سرزمین مادری اش را. به همین دلیل زبان دیپلماسی را برگزید. به همین دلیل با عربده کشی و آتش زدن سفارت عربستان موافق نبود. تاریخ خوانده بود و خوب می دانست پای لمپن ها را به سیاست باز کردن چه عواقبی دارد. کودتای بیست و هشت مرداد را که به دست فواحش و چاقوکش ها به ثمر رسیده بود از یاد نبرده بود. خوب می دانست استبداد از چه سوراخی وارد می شود. خوب می دانست قدرت های بزرگ در کمین نشسته اند تا با بهانه حقوق بشر این ممکلت را ببلعند. بهتر از هرکس دیگری می دانست قدرت های بزرگ به هیچ چیزی جز منافع خود فکر نمی کنند و به همین علت بیش از هرکس دیگری به شعار نه غربی نه شرقی پایبند ماند. او هم با آمریکایی ها مذاکره کرد و هم سند همکاری ۲۵ ساله با چینی ها را امضا کرد. فهم درست ظریف از امکان ها باعث می شود تا ظریف به جای پناه بردن به تخیل موهوم، قدرت را در اجماع مردم ببیند و نه در بمب هسته ای. بمب هسته ای را که رفقای اتحاد جماهیر شوروی خیلی بیشتر و پیشتر از ما داشتند. خوبش را هم داشتند. خیلی قبل از تر از آن که ما با وسیله نقلیه پایمان به شابدالعظیم باز شود آن ها پایشان به کره ماه باز شد اما آن همه عظمت پوشالی، بازی را به مک دونالد و کوکاکولا باخت. به همین سادگی. و درست ترش این است که بگوییم به دلیل عدم توازن آرزوها و امکان ها باخت. آن ها شاید آرزوهای بلندی داشتند که نداشتند. آرزو فقط در مخیله چند سیاستمدار پا نمی گیرد. آرزو متعلق به همه مردم است. اکثریت باید بخواهند و طلب کنند چیزی را. آن چه آن روزها آرزوی مردم شوروی خوانده می شد آرزوی مردم نبود. توهمات و سوداهای کودکانه و قدرت طلبانه حزب کمونیست شوروی بود. آن هم نه همه اعضای حزب. مردم به راه دیگری می رفتند. در کوچه و خیابان و پارک و مدرسه خبری از آن ترهات نبود. رهبران شعار ضدامپریالیستی سر می دادند و مردم در حسرت ساندویچ و شلوار آمریکایی له له می زدند. این حرف ها را من نمی زنم. بروید و سفرنامه روس آل احمد را بخوانید و ببینید سی سال پیش از فروپاشی شوروی چه تصویری از آن نکبت کده به دست می دهد. به هرحال حتی اگر توهمات آن چند پیرمرد مفلوک و مستبد را آرزو بخوانیم باز هم آن آرزوها با امکان های آن کشور پهناور و به ظاهر قدرتمند همخوانی نداشت. یک جای کار می لنگید. بدجور هم می لنگید و به همین دلیل هم به تلنگری فرو ریخت. پیش چشم همگان. وقتی خیلی ها باور نمی کردند. وقتی تا روز قبلش همان شعارهای جاه طلبانه سر داده می شد.
الغرض. بنده نه سیاستمدارم و نه علاقه ای به سیاست به معنای رایج و مرسومش دارم اما به مبحث آرزو و امکان علاقه دارم و در تمامی این سال ها در این باره خوانده ام و تامل کرده ام. من برای آرزوها حتی آرزوهای خیلی خیلی محال و دور از دسترس به شدت احترام قائلم چرا که آرزومندان و یا آرمانگرایان را آدم های شریفی می دانم. دغدغه های بزرگ و انسانی آنان را ارج می نهم و بر طبع بلند و احساسات پاک و انسانی آن ها غبطه می خورم اما حساب آرمانگرایان را از کاسبان همیشه جدا کرده و می کنم. آرمانگرایان حتی اگر شکست بخورند در نظر من قابل احترامند و شکست آن ها هم در چشمم باشکوه می نماید. گام برداشتن در طلبِ محال حتی اگر به شکست بینجامد که معمولا می انجامد قابل ستایش و رشک برانگیز است:
سودایمان هماره خدا بود و نان و عشق
اما برای این همه امکان نداشتیم
تاریخ هم به احترام چنین انسان های شریفی همواره کلاه از سر خواهد برداشت اما برای کاسبکارانی که به عمد دین و دنیای این مردم را به آتش کشیدند تا منافع حقیر خود را تامین کنند و از گرده این مردم ستمدیده بالا بروند نفرینی ابدی در آستین خواهد داشت.
۵۷۵۷