فرهنگ و هنر

بازگشت در ثانیه آخر – تیتر اول

عراقی ها داخل نیزارها رفتند و شروع کردند به تیراندازی به سمت بچه هایی که آنجا افتادند، اما نمی دانم چرا به من شلیک نکردند. عراقی ها دوباره نی ها را ترک کردند. بی حرکت در زمین باتلاقی جزیره دراز کشیدم. فقط گوشم خوب کار می کرد و صداهای اطرافم را می شنیدم.

به گزارش تیتر اول، یکی از جانبازان سید مرتضی موسوی، فرمانده گردان یاسر گردان امام موسی بن جعفر(ع) لشکر 14 امام حسین(ع) از عملیات کربلای 4 می گوید: چشمانم بسته بود؛ چشمانم بسته بود. نفر اول را شنیدم. عمو محمود بالای سرم حاضر شد، فریاد می زد: «بچه ها، سید شهید شد». خم شد و محکم پیشانی ام را بوسید. دلم برای بوسه و بوسه عمو جادولا محله تنگ شده بود! عمو محمود گفت: «سعید التماس نماز خواند. و کنارم بلند شد.

احمدرضا دستیار بی سیم شرکت آمد و کنارم در نیزار نشست. با صدای بلند می گفت سید اشهد می خواند! اصلا نمیتونستم حرف بزنم چون زبونم پاره شده بود لثه هام جلو میرفت و دندونم از دهنم خون میومد. حس خفگی ام را از دست داده بودم. دیگر نمی توانستم صحبت کنم، حرکت کنم یا عکس العمل نشان دهم. برادر همکارش به من شهادت داد! در آن لحظه شهید ماشالا ابراهیمی به جلوی تیر رسید! “چه اتفاقی افتاد؟” به بچه ها گفت بچه ها جواب دادند استکی و موسوی شهید شدند!

ابراهیمی (شهید) بلافاصله نیروها را به عقب آورد. در این مدت عراقی ها به نیزارها حمله کردند. با آمدن عراقی ها بچه ها مجبور به عقب نشینی شدند. لحظه بسیار حساسی بود. عراقی ها داخل نیزارها رفتند و شروع کردند به تیراندازی به سمت بچه هایی که آنجا افتادند، اما نمی دانم چرا به من شلیک نکردند. عراقی ها دوباره نی ها را ترک کردند. بی حرکت در زمین باتلاقی جزیره دراز کشیدم. فقط گوشم خوب کار می کرد و صداهای اطرافم را می شنیدم.

بدنم دیگر توان حرکت نداشت، نمی دانم چقدر در نیزارها ماندم، صدای درگیری و تیراندازی به گوشم می رسید. آنقدر احساس خوبی داشتم که تا به حال به این راحتی نخوابیده بودم. هیچ دردی در بدنم احساس نکردم. خون گلویم را بسته بود. حتی نمی توانستم سرم را تکان دهم. انگار ناراحت نشدم بعد از مدتی صداهایی از داخل نیزارها می آمد. متوجه شدم چند نفر به من نزدیک می شوند. آنها فارسی صحبت می کردند، من بیشتر توجه می کردم، صدای بچه هایم را می شنیدم. بله، صدای محمد کشانی، شهید علی شیرزادی، صفری محمد باکر و صدای شهید سجده اکبرا میرجنا.

حاج ناصر فرمانده گردان رادیو گروهان به برادر مهدی حاتمی دستور داده بود که در هر صورت سعید را بیاورد یا حداقل جیب من را خالی کند و با خودش بیاورد. حي ناصر به مهدي حاتمي گفته بود كه اگر كسي نباشد، مي روم و سعيد را برمي گردانم. اما چند نفر از بچه های تیم داوطلب شدند تا من را برگردانند. همه فکر می کردند من شهید شدم چون از ناحیه سر و صورتم گلوله خوردم.

بدین ترتیب تعدادی از بهترین و قدیمی ترین نیروها در گردان و گروهان دوباره به جلو حرکت کرده بودند. عملیات کالک در جیب «بلیز» من بود. اگر عراقی ها دقت می کردند، می دانستند که من فرمانده این نیروها هستم. کالک، قطب نما، کلت روشن، سپاه سبز بلیز. برادر محمد خانان در نیمه راه نزد من آمد. من او را فقط با صدا می شناختم، بچه ها همه چیز را در جیب من خالی کرده بودند و به ساعت، انگشتر و حتی آنلاین و آنلاین جیب من رحم نکرده بودند. پانسمانم را تازه از گردنم برنداشته بودند، آهسته راه می رفتند که ناگهان ابروهایم به نفعم حرکت کردند. برادر محمد خانان فریاد زد: «بچه ها، سید زنده است.» ابروهایش می لرزد.

انتهای پیام/

دکمه بازگشت به بالا