شهید بهشتی یک ملت بود
شهادت مظلومانه شهید دکتربهشتی و ۷۲ تن از یاران او در دفتر حزب جمهوری اسلامی، واقع در منطقه سرچشمه تهران، مصیبتی بزرگ محسوب میشود.
به گزارش تیتر اول، به نقل از رکنا، منافقین که از مدتها قبل ارتباطات گستردهای را با رژیم بعثی عراق آغاز کردهبودند، ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ و با بهانه رأی مجلس شورای اسلامی به عدم کفایت سیاسی بنیصدر، وارد فاز مسلحانه شدند و هشت روز بعد، فاجعهای چنین بزرگ را به بار آوردند. نکته مهم این است که منافقین هیچگاه به صورت رودررو، با کسانی که آنها را دشمن خود فرض میکردند، مبارزه مسلحانه نکردند.
آنها، پس از اعلام آغاز مبارزه مسلحانه، به ترور کور شهروندانی پرداختند که اصولاً نقششان در فعالیتهای گروههای سیاسی آن دوران، معلوم نبود یا اصولاً اهل فعالیتهای حزبی و سیاسی نبودند. طی چند روز، دهها نفر در تهران و سایر شهرها، توسط تیمهای ترورسازمان منافقین به شهادت رسیدند.
با این حال، بمبگذاری دردفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی نخستین عملیات تروریستی منافقین بود که با هدف ضربهزدن به نظام جمهوری اسلامی، به صورت برنامهریزی شده صورت گرفت.
اعضای حزب جمهوری اسلامی به همراه شهید بهشتی دبیرکل این حزب در سالن اجتماعات حزب واقع در سرچشمه تهران جلسهای پیرامون بررسی انتخابات ریاستجمهوری و پارهای مسائل دیگر داشتند؛ که حدود ساعت ۲۱ و ۷ دقیقه هفتم تیر۱۳۶۰ دو بمب بسیار قوی، در محل دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی منفجر شد که بر اثر شدّت انفجار، تمامی سقف ساختمان ریخت و موجب به شهادت رسیدن دکتر سید محمد حسینی بهشتی و ۷۲ تن از شخصیتهای سیاسی ـ مذهبی گردید.
سیدجلال ساداتیان، یکی از بازماندگان حزب جمهوری اسلامی درباره شب حادثه میگوید: آن شب ما سه نفر یعنی من، شهید فیاضبخش و شهید محمدباقر لواسانی به اتفاق وارد جلسه شدیم و سمت تریبون و ردیف سوم نشسته بودیم. انفجار که صورت گرفت همه به سمتی پرتاب شده بودند، لحظهای که به هوش آمدم حالت جنینی پیدا کرده بودم یعنی دستها بالای سر و زانوها در شکمم بود و تنها سر من در پناه صندلی قرار گرفته بود و مدت زمانی گذشت که به هوش آمدم، اما هنوز متوجه نمیشدم در چه شرایطی هستم.
تنها حالت سختی و سنگینی و گیرکردن را داشتم و به دلیل موج انفجار صدای سوت در سرم میپیچید، بعدها مشخص شد که هر دو گوشم پاره شده، صورتم سوخته و دندههایم شکسته و کتفم گیر کرده است و این موارد کاملاً دردناک بود.
چندین مرتبه اتفاق افتاد که به هوش آمدم و دوباره از هوش رفتم این اتفاق بارها تکرار شد، آرام آرام متوجه شدم که چه اتفاقی افتاده است و بعد از مدتها تلاش من را از زیر آوار خارج کردند. حدود سه ساعت زیر آوار بودم یعنی ساعت ۲۱ که انفجار صورت گرفت نزدیک ساعت ۱۲ بامداد من را بیرون آوردند. دیگر یادم بود که شهید بهشتی هم در جلسه بود؛ به افرادی که من را از زیر آوار بیرون آوردند گفتم دکتر کجاست و چه شده است؟ به من اطمینان دادند که ایشان را پیدا کردیم و سالم است و خیالتان راحت باشد. من دو مرتبه بیهوش شدم و در بیمارستان طرفه وقتی آب به صورتم میپاشیدند سوزش صورتم مرا به هوش میآورد.
بلافاصله بعد از حادثه مشخص شد عامل نفوذی چه کسی بوده است؟
پس از انفجار حزب، دنبال عامل بمب گذاری و نفوذی بودیم، هرکسی هم ادعایی میکند، زیرا برای اینکه متوجه شویم چه کسی این اقدام را انجام داده است چند روزی طول کشید.
البته در مستند ترور سرچشمه، آقای بخشیزاده به عنوان فردی که این ماجرا را دنبال میکرد، میگوید شب به منزل کلاهی رفتیم که ببینیم کجا رفته است، چون دیگر پیدایش نبود و این موارد گمانهایی بود که نسبت به افرادی از جمله کلاهی داشتند.
زمانی که به منزل کلاهی رفتند نبوده و پدرش اظهار بیاطلاعی کرده است، اما به صورت تدریجی روزهای بعد مشخص شدکه چه اتفاقی افتاده است. وگرنه همان شب و حتی فردای آن روز کسی با قاطعیت نمیتوانست بگوید چه کسی این فاجعه را به بار آورده است. بررسیهای مختلف انجام شده بود و سپس متوجه شدند کلاهی این کار را انجام داده است.
عامل انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی چه کسی بود؟
حجتالاسلام محمدی ریشهری، اولین وزیر اطلاعات جمهوری اسلامی ایران نیز در خاطرات خود آخرین و کاملترین اطلاعات منتشره درباره کلاهی را ارائه داده است: محمدرضا کلاهی فرزند حسن متولد ۱۳۳۸، دانشجوی سال اول رشته برق دانشگاه علم و صنعت ایران بود.
وی بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، در سال ۱۳۵۷ به سازمان منافقین پیوست. ابتدا در انجمن اسلامی دانشجویان دانشگاه علم و صنعت و پس از مدتی با خطدهی سازمان از انجمن اظهار بریدگی نموده، ضمن اینکه در همان مقطع با سازمان ارتباط تنگاتنگی داشته است، به عنوان پاسدار کمیته انقلاب اسلامی ولی عصر (تهران) واقع در خیابان پاستور، شروع به فعالیت و بهتدریج با هدایت منافقین، وارد حزب جمهوری اسلامی میشود.
کلاهی در تشکیلات دفتر مرکزی حزب در جایگاهی قرار میگیرد که از کلیه جریانات مهم حزبی و مملکتی (دولت، مجلس، نهادها و …) مطلع بوده و همچنین مسئول دعوتها برای کنفرانسها، میز گردها و یا جلسات بوده، ضمن اینکه حفاظت سالن نیز به عهده او بوده است. وی مستقیما زیر نظر یکی از افراد کادر مرکزی منافقین به نام هادی روشن روانی با نام مستعار مقدم قرار داشته است.
کلاهی از تاریخ ۱ / ۹ / ۱۳۵۹ در منزل شخصی فردی به نام سعید عباس مودبصفت، به عنوان مستاجر و به صورت انفرادی زندگی میکرده و بعضا افرادی را نیز با خود به منزل میآورده است. وی ساعت ۷ صبح از خانه خارج و حدود ۸ شب به خانه باز میگشت و در رفت و آمد بسیار محتاط و مرتبا خودش را چک میکرد و حتی برای رفتن به دستشویی، در اتاق خودش را قفل مینموده است.
وی چند روز قبل از انفجار حزب، کیف سامسونت خود را عوض کرده و یک کیف بزرگ را با خودش حمل مینموده و، چون رفت و آمد وی در طول روز به حزب زیاد بوده، کمتر مورد بازرسی قرار میگرفت.
کلاهی پس از انفجار حزب جمهوری اسلامی، متواری و در خانههای تیمی منافقین مخفی و نهایتاً از طریق مرز غرب کشور توسط عوامل منافقین به عراق منتقل شد. در مقطعی که وی در ایران مخفی بود، گزارشهای متعددی مبنی بر محل اختفای وی در مناطقی از جمله جاده چالوس، روستای سیاهبیشه و قلعه میرفتاح در اطراف همدان، واصل که با مراجعه تیمهای عملیاتی، نتیجهای حاصل نشد.
در ایامی که وی مخفی شده بود، برای ردیابی وی، دوستان، نزدیکان و خانواده وی از جمله برادرش محسن که همافر بوده، چندین مرحله مورد بازجویی قرار گرفتند، اما نتیجه مثبتی نداشت.
نامبرده در عراق در بخش عارفی (روابط با عراق) با نام مستعار کریم فعالیت میکرده و با یکی از منافقین به نام خورشید فرجی زنوز، اهل تهران، ازدواج مینماید. همسرش قبلا مسئول نهاد بوده که تنزل رده داشته، مدتی فرمانده گردان ارکان (پشتیبانی) و مدتی مسئول تاسیسات بوده است. وی آموزش خلبانی را گذرانده، آخرین مسئولیتش به عنوان فرمانده یگان پدافند به اصطلاح ارتش آزادیبخش سازماندهی شده است.
او پس از انفجار توانست فرار کند و بعد از آن راهی فرانسه شد و با اینکه از مجاهدین بریدهبود ولی به دلیل سابقهاش امکان زندگی علنی را نداشت تا سرانجام سال ۱۳۹۴ به احتمال زیاد در یک ترور کشته شد.
پیام امام خمینی (ره) در مورد هفت تیر
امام خمینی رحمه الله در بخشی از پیام خود درباره هفت تیر، درمورد خیانتهای منافقان میفرمایند: «می خواهید با شهادت رساندن عزیزان ما، این ملت فداکار را از صحنه بیرون کنید. شما تا توانستید به فرزندان اسلام، چون شهید بهشتی و شهدای عزیز مجلس و کابینه با حربه ناسزا و تهمتهای ناجوان مردانه حمله کردید که آنها را از ملت جدا کنید و اکنون که آن حربه از کار افتاده و کوس رسوایی همه تان بر سرِ بازارها زده شد، در سوراخها خزیده و دست به جنایاتی ابلهانه زده اید که به خیال خام خود، ملت شهیدپرور و فداکار را با این اعمال وحشیانه بترسانید و نمیدانید که در واژه شهادت، واژه وحشت نیست.»
خاطره رهبر انقلاب از فاجعه ۷ تیر
حضرت آیتالله خامنهای که در زمان انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی در ۷ تیر ۱۳۶۰، در بیمارستان بستری بود، خاطرات خود از این فاجعه را اینگونه توصیف میفرمایند:
«اولین بار شاید روز دوم، سوم بود که من دقیقاً یادم نیست، چون در حال عادی نبودم. جراحی که من را معالجه میکرد، گفت که حزب جمهوری منفجر شده و عدهای شهید شدهاند، اما اسم مرحوم بهشتی را نبرد. من، چون در حال طبیعی نبودم، آنقدر به این، حساس نشدم و چیزی نفهمیدم و بعد هم یادم رفت.
در حدود روز دوازده، سیزدهم بود که من اصرار میکردم که روزنامه و رادیو به من بدهند که از اخبار مطلع شوم. برادرانی که با من بودند، پاسداران و نزدیکان مقاومت میکردند و نمیگذاشتند.
من بر اصرار خود اضافه میکردم. آنها میگفتند نمیشود رادیو به اینجا بیاوری، چون دستگاههایی که به قلب و نبض من وصل بود، میگفتند که اینها خراب میشود. گفتم خوب روزنامه بیاورید، روزنامه که دستگاهها را خراب نمیکند. روزنامه هم نمیآوردند و من هم خیلی عصبانی شده بودم که چطور من چیزی میگویم و اطرافیان و دوستان من حاضر نیستند حتی یک روزنامه بخرند و بیاورند.
یک روز آقای هاشمی رفسنجانی و حاج احمد آقا به عیادت من آمدند. طبق معمول که غالباً میآمدند. نمیدانستم که آمدن اینها را طبیب من خواسته که آنها بیایند و به من بگویند. طبیب رو به من کرد و به آقای هاشمی گفت: که ایشان خیلی اصرار دارند که بهشان رادیو بدهیم. به نظر شما مصلحت است؟ آقای هاشمی گفت: نه. من گفتم: چرا مصلحت نیست؟ ایشان گفتند رادیو اخبار تلخ دارد. جریانات ناراحتکننده دارد. بعد من همینطور فکر کردم یعنی چه؟ رادیو اخبار تلخ دارد؟ آقای هاشمی گفتند که [ترورها]ادامه دارد و میخواستند جریان را به شکلی به من بفهمانند.
بعداً گفتند: مثلاً دفتر مرکزی حزب منفجر شده عدهای مجروح شدند. آقای بهشتی هم مجروح شده است. در ضمن صحبت اسم آقای بهشتی را هم بردند. من بسیار ناراحت شدم. وقتی اسم آقای بهشتی را بردند. شاید هم گریهام گرفت. یادم نیست. آن روزها هم حال من عادی نبود. عمل جراحی سومی هم داشتم.
وقتی شنیدم آقای بهشتی مجروح شده از روزنامه و رادیو یادم رفت سئوال کنم. از آقای بهشتی پرسیدم، گفتم که وضعشان چطور است؟ حالشان چطور است؟ گفتند که آقای بهشتی حال خوبی نداشتند. من خیلی ناراحت شدم و گفتم که باید همه امکانات مملکت را بسیج کنیم تا آقای بهشتی را نجات دهیم، بعد من باز آرام نگرفتم.
گفتم وضعشان بهتر از من یا بدتر از من است؟ گفتند: چه فرقی میکند، همینطوری است. بالأخره خبرهای بیرون تلخ است و رفتند. بعد از رفتنشان قدری فکر کردم. به ذهنم رسید که باید مسئلهای باشد. بچههای دور و برم را گفتم و از زیر زبانشان مطلب را کشیدم و حدس زدم که او شهید شده و بچهها گفتند همان اول شهید شدند.
گفتند که وضع من آن موقع چطور بود، تقریباً خیلی بد بود و من، چون نسبت به آقای بهشتی احساسات برادرانه و اعتقاد همه جانبهای داشتم، با ایشان سالهای درازی مأنوس بودیم، در ایام انقلاب حدود یک سال و نیم تقریباً شب و روز با هم بودیم، مرتب همه کارهایمان و تلاشهایمان با هم مشترک بود، همین برای من خیلی سخت بود.»
بمب در حال سخنرانی آیتالله بهشتی منفجر شد
حجتالاسلام هاشمی رفسنجانی در خاطرات خود در ۷ تیر ۱۳۶۰ نوشته است:
«بعد از ظهر، در جلسه شورای مرکزی حزب (جمهوری اسلامی) شرکت کردم. بحثهای مهمی در دستور بود. از بیمارستان قلب خواسته بودند، برای مشورت راجع به مسائل مربوط به معالجه آقای خامنهای، کسی از مسئولان به آنجا برود.
پس از جلسه شورا، برای بررسی وضع آقای خامنهای، اول شب به عیادت ایشان رفتم. حالشان بهتر بود. در وضع محافظت و سایر مسائل بحث شد. شب با احمد آقا خمینی در منزل قرار داشتم، به منزل آمدم، آقای موسوی خوئینیها هم آمد.
درباره ریاستجمهوری بحث کردیم. از دفتر امام، آقای (شیخ حسن) صانعی تلفن کرد و خبر داد که در دفتر حزب جمهوری اسلامی، بمبی منفجر شده و عدهای شهید شده اند، وحشت کردیم.
جلسه مشترک نمایندگان و مسئولان اجرایی حزب بود. در تلفنهای بعدی اطلاع رسید که بمب در همان سالن در حال سخنرانی آقای بهشتی منفجر شده، در حالی که نزدیک به ۱۰۰ نفر از افراد مؤثر مملکت حضور داشتهاند و ساختمان ویران شده و همگی زیر آوار رفته و مشغول بیرون آوردن شهدا و مجروحاناند. با تلفنها، خبرها در همه شهر منتشر شد. تا ساعت ۲ بامداد بیدار ماندم و مرتباً خبر میگرفتم. خبرها وحشتناک بود و حاکی از شهادت دهها نفر و بالأخره خبر شهادت آقای دکتر بهشتی کمرم را شکست.»
آخرین سخن شهید بهشتی، لحظاتی قبل از شهادت چه بود؟
در جلد چهارم از کتاب «تاریخ تحولات ایران پس از پیروزی انقلاب اسلامی» که توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شده است، روایت این واقعه را چنین میخوانیم:
حزب جمهوری اسلامی، جلسات هفتگی خود را یکشنبهها برگزار میکرد. حدود ساعت ۲۱ روز یکشنبه ۷ تیر ۱۳۶۰ نیز یکی از جلسات هفتگی حزب در دفتر مرکزی آن واقع در سرچشمه تهران با حضور جمعی از شخصیتها و مقامات در حال برگزاری بود. پس از قرائت قرآن کریم و اعلام محورهای جلسه، آیتالله بهشتی سخن آغاز کرد. هر چند بحث روز درباره تورم بود، اما عدهای از اعضای حزب خواسته بودند که پیرامون انتخابات ریاستجمهوری نیز صحبت شود. دکتر بهشتی سخنانش را با این جمله آغاز کرد:
“ما بار دیگر نباید اجازه دهیم استعمارگران برایمان مهرهسازی کنند و سرنوشت مردم ما را به بازی بگیرند. تلاش کنیم کسانی را که متعهد به مکتباند و سرنوشت مردم را به بازی نمیگیرند، انتخاب شوند. “
این آخرین کلمات آیتالله بهشتی بود که بر زبان ایشان جاری شد. ناگهان ۲ بمب بسیار قوی منفجر شد که بر اثر شدت انفجار، زمین تکان سختی خورد و سقف بتونی دفتر مرکزی حزب نیز به کلی فرو ریخت و دهها نفر زیر آوار رفتند. در اندک زمانی، از ساختمان اجتماعات حزب جمهوری اسلامی چیزی باقی نماند و شهید بهشتی همراه ۷۲ تن از یاران باوفای انقلاب به شهادت رسیدند.
آثار و تألیفات دکتر شهید بهشتی
با اینکه دکتر شهیدبهشتی در کنار تدریس و سخنرانی، تحقیق نیز میکرد، اما تألیفات زیادی از او چاپ نشده است. آثار آن شهید بزرگوار عبارت اند از: خدا از دیدگاه قرآن؛ نماز چیست؛ بانک داری در قوانین مالی اسلام؛ روحانیت اسلام در میان مسلمین؛ مبارز پیروز؛ شناخت دین؛ نقش ایمان در زندگی انسان؛ کدام مسلک؛ شناخت؛ ومالکیت.
البته افزون بر این آثار، مجموعهای از سخنرانیها و مصاحبههای او، که همگی مربوط به دوران انقلاب و پس از انقلاب است، در سه جلد با عناوین: او به تنهایی یک امت بود، بهشتی سید مظلوم امت، و بهشتی اسطورهای بر جاودانه تاریخ در تابستان سال ۱۳۶۱، به وسیله واحد فرهنگی بنیاد شهید تهران چاپ شده است.
انتهای پیام